حدود سه سال از تاریخ این نوشته میگذرد. یعنی از سیام آبان هزار و سیصد و نود و هشت تا الآن که هجده مهر ماه هزار و چهارصد و یک هست. چه تغییری در وضعیت اینترنت ایجاد شد؟ دوباره از اواخر شهریور تا یکی دو روز پیش با محدودیت شدید اینترنت مواجه بودیم، یک ملت بجز عدهای قلیل. بار قبل حدود ده روز و الآن نزدیک چهار هفته طول کشید. هنوز اینستاگرام و واتساپ در دسترس نیست و نان میلیونها نفر آجر، چه از لحاظ مالی چه از لحاظ دلخوشی. انگیزه کُشی مدام. بین این سه سال بارها محدودیتهای دیگری هم صورت گرفت اما این بار خیلی طول کشید و بهشدت روی اعصاب. آنهایی که باید کاری برای امیدوارتر کردن جامعه کنند چه کردند جز ناامیدتر کردن از همه چیز؟ این چند سطر را هم برای ماندن در تاریخ نوشتم تا آیندگان بدانند چه روزگاری داشتیم. کاش میتوانستم بازتر و بی واهمه بنویسم.
پینوشت: ماجرای اختلال و قطعی اینترنت تا امروز بیست و چهارم مهر، ادامه داشت که رسماً گفتند تمام شده بجز اینستاگرام و واتساپ. افسوس از جهالت.
پینوشت دوم: اوه! یادم رفت؛ سرویس پیامک انبوه هم برای تلفن همراه دو سه روزی است قطع کردهاند. عجب بابا!
گلایه؟ خواستم گلایه کنم از قطعی اینترنت، گفتم نه. مثبت فکر کنم. افکارم رو متمرکز کنم به سمت مثبت محور مختصات برتری خفیف "دارن هاردی". اگه سمت مثبت محور باشم نم نم مثبتتر میشم و پیشرفت حاصل میشه. نمیخوام خودمو گول بزنم. دیگه سنی از من گذشته. این روزها در ذهنم مطالب و نکات انگیزشی که طی سالهای متمادی خوندهام مرور میشه. میگم این قطع شدن اینترنت هم فرض کن یه شکسته دیگه است برات و بیا ازش درس بگیر و از فرصت ایجاد شده استفاده کن. حداقل استفادهاش همین مرور دانستهها و بازیابی خودمه.
پی نوشت: 26 آذر 98 نزدیک یک ماه بعد از این پست.
حالم خوبه. عالی. همین رویه به من کمک کرد. روحیهام حفظ شده و بهتر هم شده. به لطف خدا. شکر و سپاس بی حد.
اینترنت قطعه. یه مشت چرندیات نوشتم و پاک کردم. بگو کرسی شعر. نوشتم از بارها سر زدن به دو سه سایت خبری که باز میشن و خوندن کامنتها و خیلی چیزهای دیگه. ولش کن. الآنو عشقه که دارم مینویسم. هرجا رفتم پایهی یه کار دیجیتالی رو گذاشتم و پیش رفتم، تصمیماتی متوقفش کرد. چه میدونم، خودمو اینجوری آروم میکنم که ناراحت نباش، از فرصت استفاده کن و بیشتر فکر کن. گور پدر برنامه ریزی و اهداف و پلن و غیره. بیبرنامه برو جلو!
خانم حدوداً پنجاه سالهای بعد از نشستن روی صندلی جلوی تاکسی و احوالپرسی با راننده، از روی صفحهی گوشی موبایلش شروع کرد به دعا خواندن. صفحهاش را دیدم، شاید زیارت عاشورا. تمام شد و خواست کرایه را حساب کند. کیفش را زیر و رو کرد. راننده کمی از پول را برگرداند و با اصرار گفت: زیاد پول دادهاید، قبلاً از من طلب داشتید. خانم گفت: نه، کیفم را جا گذاشته بودم، آسانسور خراب بود و حدود هشتاد پله را بالا رفتم تا آن را بردارم و برگردم پایین. درخت توت بزرگی توی حیاط هست که یک ماه و نیم است آپارتمان و پلهها را به کثافت کشیده. زندگی نداریم. نمیدانم چرا نمیبرندش! باید بریده شود. اشاره کرد به درخت بزرگ کنار خیابان و گفت: از این هم بزرگتر است. تا این حرف را از او شنیدم بهشدت ناراحت شدم. با خودم گفتم چون نمیخواهیم یا بلد نیستیم دور درخت پارچه ببندیم تا توتها روی زمین نریزند باید جنایت کنیم؟ درخت بی زبان چه گناهی دارد؟ جنابعالی مثلاً کارشناس هستی؟ آنهم در ادارهای نسبتاً مرتبط با طبیعت؟ یعنی ابداً اطلاع نداری درخت تنومند و قدیمی چه ارزشی دارد؟ کاش از آن دعایی که هر روز میخوانی چیزی بفهمی و اینقدر با قساوت حرف از بریدن درخت نزنی.